مشقـایی که نـای دستــامو برد و منو از نـوشتن منع کرد، هر بار که میخوام سیاه مشقامو از سر بنــویسم ، تـک تـک کلمــه های سخـت لحظه لحظــۀ با هــم بــودن یــادم میاد و علاوه بر اینکه دستــام تاب نوشتن ندارن چشامــم از مرور کوچــه پــس کوچــه ســرد و غــــریب خـــاطره از فرط عطـش ، باریــدن از سر میگرن ...
باریدنی که دیگه پرسه زدن زیر بارونم آرومم نمی کنه....دیگه هیچی نمیتونه آرومم کنه ....
این بار خودم خواستم که همه چی رو واسه خودم تموم کنم...
حــالا تــو ، تو جــاده ای و حتــی نتــونستم یعنــی هردو بــا غــرورمون نخــواستیــم بــرای آخــرین بار همدیگــه رو ببینیــم ...
کاش ...............
به خداحافظی تلخ تــوسوگند نـشـد
که تــو رفتی و دلـم ثانیــه ای بند نشد
لب تـــو میــوه ممنــوعه ولــــی لبهــایــم
هــرچـه از طعـم لب سـرخ تــو دل کنـد ، نــشد**
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تـو مانند نـشد
هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خـواستند از تـــو بگویند شبی شاعــرها
عـاقبـت با قلم شــرم نوشتند : نـــشــــد!!!....